او، نگهبان خاموش خاندان

زمستان سال ۱۳۱۸ بود. برف روی شیروانی‌های شمیران نشسته بود، اما آسمان بی‌صدا بود.

تهران در حال پوست‌اندازی بود. خیابان‌ها آسفالت شده بودند، خانه‌ها هنوز طاق ضربی داشتند، اما پشت دیوارهای ضخیم آجری، سبک زندگی در حال تغییر بود.

و این خانواده — بازمانده‌ی یکی از خاندان‌های قدیمی قجری — در دل همین تغییر ایستاده بودند: نه در قدرت، اما هنوز در شأن.

مادر خانواده روی صندلی نشسته بود. زنی آرام با نگاهی که هنوز در آن ته‌مانده‌ی روزهای باشکوه عمارت‌شان دیده می‌شد؛ روزهایی که در آن مهمانی‌های شبانه، صدای سنتور با عطر قهوه قجری می‌آمیخت.

کنارش دختر نوجوان ایستاده بود. موها با دقت فرق خورده، یک روبان بزرگ که گویی الهام‌گرفته از عکس‌های مجلات فرانسوی بود، موهایش را آراسته نگاه می‌داشت. او، بر خلاف مادرش، نگاهش به جلو بود؛ پر از میل تجربه‌ی جهانی که در آن زن بودن، فقط نشستن در پستوهای خانه نبود.

پسر خانواده، کت‌وشلوار پوشیده بود، کراواتی مرتب، و دستی که به‌نرمی بر سر یک سگ آلمانی‌نژاد قرار گرفته بود. او تجسم پسران اشراف‌زاده‌ی نسل دوم بود که دیگر اسب‌سواری نمی‌کردند، بلکه دوچرخه‌سواری می‌کردند و از «اتیکت»های فرنگی چیزهایی می‌دانستند.

اما در میان این سه نفر، او نشسته بود—سگی با نگاه هوشیار، بدنی آماده، و زبانی بیرون‌زده از هیجان و وفاداری.

او فقط حیوان خانگی نبود. او میراث‌دار دوره‌ای بود که در آن ورود یک سگ به حیاط خانه، ورود یک جهان‌بینی تازه بود.

این سگ، هدیه‌ای بود از یک دیپلمات ایرانی مقیم برلین، که هنگام بازگشت، توله‌اش را به پسر خانواده داده بود. نگه‌داشتن سگ در آن زمان نه تنها غیرمرسوم، بلکه نشانه‌ای روشن از آشنایی با تمدن غربی بود.

در محله، او را «سگ فرنگی» می‌خواندند؛ اما در دل این خانواده، او بیش از همه مفهوم “وفاداری” را معنا می‌کرد.

او، نگهبان خاطره‌ها بود. وقتی پدر خانواده ناگهان درگذشت، او روزها کنار در ورودی خانه می‌نشست، گویی هنوز منتظر صدای قدم‌هایی‌ست.

او، هم‌بازی دختر بود، هم‌پیمان پسر.

شب‌ها با صدای گرامافون، زیر نور چراغ زنبوری، کنار پاهای مادر دراز می‌کشید.

و روزی که عکس گرفته شد، آن‌ها می‌خواستند او را هم در قاب داشته باشند. نه از سر شوخی، بلکه از سر پذیرفته‌شدن — عضوی از خاندان، نه صرفاً یک حیوان.

اگر از قاب عکس بیرون بیایی و در راهروی خانه قدم بزنی، هنوز رد پنجه‌هایش را روی حیاط خیس می‌بینی. هنوز صدای پارس‌های شبانه‌اش در گوش خاطرات می‌پیچد.

او تنها سگی بود که در دفترچه خاطرات خانواده، برایش صفحه‌ای جدا نوشته شده بود.

نوشته بودند:

«او تنها کسی بود که همیشه فهمید، حتی وقتی هیچ‌کس حرفی نمی‌زد.»

  • حورا خاکدامن/کیوریتور و ژورنالیست خبری

او، نگهبان خاموش خاندان

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: