
فرش زیر پایشان مثل سکوتی کشیده میان گذشته و آینده بود، بیادعا اما با اصالت. صندلی چوبی، با آن تکیهگاه حکشده، نه فقط جایی برای نشستن، که سکویی بود برای ایستادنِ در قاب تاریخ. مرد، با آن یونیفورم سفت و مدال براق، نگاهش را دوخته بود به دوردستی که نمیشد فهمید وطن است یا وظیفه. دستی بر شانهی دختر، انگار میخواست بگوید: من اینجایم، هنوز.
زن، با آن لباس تیرهی خوشدوخت، موهایی که با موجی ظریف کنار زده شده بودند، و دستکشی که بیشتر زمزمه بود تا پوشش، آرام نشسته بود. انگار سالها تمرین کرده بود که چطور باید در عکسها نشسته بود؛ نه خیلی صمیمی، نه کاملاً دور. نگاهش از جنس زنانی بود که حرف نمیزنند، ولی همهچیز را میفهمند.
و دختر، با جورابهای سفید و کفشهای واکسخورده، میان آن دو مثل فاصلهای بود میان آنچه هست و آنچه قرار است باشد. بیتصنع، بیخبر از سنگینی قاب.
خانهشان خانهی رفاه نبود، اما خانهی قاعده بود. جایی که احترام هنوز از لای چینهای لباس و برق کفشها معنا پیدا میکرد.
در این عکس، چیزی از طبقهی متوسط شهری هست؛ از کسانی که نه تافتهی جدا بافتهاند و نه گمشده در ازدحام. کسانی که میخواهند بمانند. در عکس، در خاطره، در روایت.
*حورا خاکدامن/کیوریتور و ژورنالیست هنری