اینجا خانهی ژازه تباتبایی بود.
خانهای که برای سالها، گالری و پناهگاهش شده بود؛ دژی محکم که کمتر کسی اجازه پیدا میکرد پا در آن بگذارد.
میگویند ژازه، خودخواسته دیوارهایی دور خودش کشیده بود؛ دیوارهایی از شعر، مجسمه، و تنهایی.
دستم را روی زنگ قدیمی گذاشتم. فشردم. صدای زنگ در کوچه پیچید. صبر کردم. دوباره زنگ زدم.
هیچ پاسخی نیامد. تنها صدای باد بود که میان شاخ و برگها میپیچید و به پنجرههای بستهی طبقهی بالا میخورد.
انگار خانه زنده بود؛ انگار روح ژازه پشت پنجرهها، از درزهای باریک، مرا تماشا میکرد.
چشمهای نادیدنی او، از پس شیشههای مات و میلههای بالکن، مرا میپاییدند.
نه، این خانه خاموش نبود… این خانه هنوز نفس میکشید، با تمام خاطرهها و قصههای تلنبار شده در دل دیوارهای آجریاش.
آرام پشت در ، تکیه دادم به خنکی دیوار.
در بسته ماند.
اما من مطمئنم که ژازه، از آن سوی زمان، از همان جایی که قصهها به خواب میروند، نگاهی کوتاه به من انداخت… و شاید، در دل، لبخندی زد و گفت:« دیر آمدی».
- حورا خاکدامن/کیوریتور ،ژورنالیست هنری