
فیروز شیروانلو، از آن روحهای نادری بود که هر دورهای تنها یکی دو تا از آنها به خود میبیند. مردی از تبار آنهایی که با نیت میآیند، با دغدغهای روشن، با کاری نیمهتمام در دل، و با رسالتی که بیتوجه به قید و بند زمان و سیاست، باید به سرانجام برسد.
بلندبالا، آراسته، آرام و در عین حال پرشور. بیهیاهو اما ریشهدار. جدی بود بیآنکه عبوس شود؛ و سختکوش بود، بیآنکه از پا بیفتد. در خاطره آیدین آغداشلو، شیروانلو یکی از معماران واقعی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است؛ معماری که اگرچه کمتر از او گفته شده، سایهاش هنوز در تاریخ فرهنگی ما پیداست.
از لیدز تا تهران؛ سرخهای بیقرار
شیروانلو در سال ۱۳۱۷ در مشهد به دنیا آمد. اوایل دهه ۳۰ به انگلستان رفت، جایی که حضورش در لیدز او را به فضای فکری چپ آن روزگار پیوند داد. مارکسیستهایی که از شوروی ناامید شده بودند و چشم به چین یا حتی آلبانی دوخته بودند، همراهان فکری او شدند؛ از جمله پرویز نیکخواه و محسن رضوانی. خیلی زود شیروانلو در کنفدراسیون دانشجویان ایرانی چهرهای شناختهشده شد؛ جوانی پرحرارت که تا دبیرکلی اتحادیه دانشجویان ایرانی در انگلستان هم پیش رفت.
اما مسیر او فقط در سیاست خلاصه نمیشد. با بازگشت به ایران در ۱۳۴۴، شیروانلو به عنوان مدیر هنری انتشارات فرانکلین شروع به کار کرد؛ نقطهای که آرامآرام او را به مسیر فرهنگ و هنر کشاند. فرانکلین همان جایی بود که او برای اولین بار طراحانی چون مثقالی و باغداساریان را به میدان آورد و در کنار زرینکلک، تصویرسازی کتاب را متحول کرد.
نامی در لیست یک ترور
در همان سالها، حادثهای عجیب همهچیز را به هم زد. ترور نافرجام محمدرضا پهلوی در کاخ مرمر، و بعد انتشار فهرستی از متهمان که نام فیروز شیروانلو نیز در آن بود. هیچگاه مشخص نشد چه میزان از این اتهام حقیقت داشت و چه اندازه سناریویی طراحیشده برای کنترل جریانهای چپ بود. اما نتیجه روشن بود: شیروانلو زندانی شد. حکم یکسالهاش در دادگاه تجدیدنظر به پنج سال افزایش یافت. بعدها خودش و اغلب همراهانش آزاد شدند، بیآنکه هیچگاه نقش دقیقی از آنها در این ماجرا روشن شده باشد.
قلب تپنده کانون
بعد از آزادی، مسیر فرهنگی شیروانلو بار دیگر جان گرفت. این بار با تأسیس مرکز نشر نگاره و سپس دعوت به همکاری با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. لیلی امیرارجمند، مدیر کانون، از همان ابتدا شیروانلو را فردی کاربلد و متعهد معرفی میکند؛ کسی که چاپ و نشر را بلد بود و میتوانست نخبهها را دور هم جمع کند.
نورالدین زرینکلک با صراحت میگوید: «کانونی که امروز میشناسیم، میراث شیروانلوست». از استخدام بهترین طراحان و نویسندگان گرفته تا ساختاردهی یک نهاد فرهنگی واقعی، همه با هدایت و حضور او شکل گرفت.
شیروانلو ادبیات کودک را جدی گرفت، نه به عنوان ژانری حاشیهای، بلکه بهمثابه ریشهای برای آینده. از احمدرضا احمدی و بیضایی تا ساعدی و کیارستمی، همه در دورهی طلایی کانون با او کار کردند و آثار ماندگاری ساختند؛ از «ماهی سیاه کوچولو» تا «من حرفی دارم که فقط شما بچهها باور میکنید».
سینما؛ جرقهای برای آینده
یکی از دستاوردهای درخشان شیروانلو در کانون، ایجاد بخش سینمایی بود؛ نه با بودجه دولتی، که با سرمایهگذاری خلاقانه خودش. از درآمد دعوت سیرک مسکو، صندوقی برای فیلم کودک راه انداخت. این حرکت، آغاز مسیری شد که به شکوفایی سینمای کودک و فیلمسازانی چون کیارستمی، بیضایی و نادری انجامید. بسیاری از آنان بعدتر گفتند که اگر حمایت شیروانلو نبود، شاید سینمای ایران امروز چهرهی دیگری داشت.
پلی میان فرهنگ و قدرت
او در ادامه راهش به دفتر فرح پهلوی رفت و مدیریت واحد هنری را به عهده گرفت. برخی این تغییر را ارتقا تلقی کردند، برخی دیگر نوعی دوری از فضای زنده کانون. اما آنچه روشن است، این است که او همیشه تلاش کرد میان نظام سیاسی وقت و جریانهای فرهنگی، پلی بزند؛ پلی شکننده اما حیاتی.
مرثیهای برای یک روشنفکر فراموششده
او آمده بود تا زبان بسازد. برای مردم، برای فرهنگ، برای هنر. آمده بود تا واژهها را جلا دهد، تا هنر را قابل لمس کند، تا از دل مفاهیم انتزاعی، چیزی زنده، گرم و انسانی بیرون بکشد. زندگیاش را میان کتابها، مجلهها، بحثهای روشنفکری و فرهنگسازی در روزهای داغ پیش از انقلاب گذراند. اما سرنوشتش آن نبود که میان روشناییها بماند.
در دوران پیش از انقلاب، از تأثیرگذارترین چهرههای فرهنگی و هنری بود. کسی که دغدغهی آموزش عمومی هنر را داشت و به نقش زبان، ترجمه و واژهسازی در ارتقای سلیقه و آگاهی جامعه باور عمیق داشت. او از نخستین کسانی بود که سعی کرد مفاهیم پیچیدهی زیباییشناسی و تاریخ هنر را برای مردم عادی قابل فهم کند. با ترجمهی آثار مهمی چون شناخت هنر نوشتهی ارنست فیشر و بعدها هنر نگارگری از بازیل گری، توانست دریچهای به سوی فهم نقاشی و فرهنگ تصویری بگشاید. همزمان درگیر تألیف واژهنامههایی در حوزهی هنر و علوم اجتماعی بود؛ پروژههایی بلندپروازانه که برخی به سرانجام نرسیدند، اما تلاش خستگیناپذیر او برای دموکراتیزه کردن فرهنگ و زبان را نشان میداد.
با پیروزی انقلاب ۵۷، او نیز مانند بسیاری از روشنفکران فرهنگی، در ابتدا امیدوار به تغییر بود. همراه با برخی از همفکرانش، فرهنگسرای نیاوران را به “فرهنگسرای نیما” تغییر نام دادند؛ نشانهای از میل به بازتعریف هویت فرهنگی ایران. اما این شور و شوق دیری نپایید. ساختارهای جدید جای او را خالی خواستند. خانهنشینی، حذف، و سکوت، سرنوشت تلخ مردی شد که آمده بود تا سخن بگوید.
در سالهای پس از خانهنشینی، به همراه همسرش با چند چرخ خیاطی، یک کارگاه تولید پوشاک راه انداخت. آن مردی که تا دیروز با فیلسوفان هنر مکاتبه داشت و در مجلات روشنفکری قلم میزد، حالا در خانهاش لباس میدوخت. اما از فکر و فرهنگ دست نکشید. تلاشش برای واژهنامههای تخصصی ادامه داشت، حتی اگر به سرانجام نمیرسیدند. پروژهی تدوین فرهنگ علوم اجتماعی، ترجمهی زبان دری از سهیل افنان و دیگر کارهای نیمهتمام، بازتابی بود از روحی که هنوز در تلاش بود ساختن را از یاد نبرد، حتی در سکوت و حاشیه.
در آخرین روز بهمنماه سال ۱۳۶۷، در سن پنجاهسالگی، چشم از جهان فروبست. نه در جایگاهی درخور، نه در بزرگداشتی رسمی. تنها رفت، بیآنکه نسلهای پس از او بدانند چه میراثی بر دوش دارند.
احمدرضا احمدی در سوگش نوشت:”مرا یاد است آن هنگام که باران در خیابان بود و هنوز پیادهروها مه صبحگاهی و دود شهر تهران را به تن داشتند. من و آیدین، در کوچه پشت بیمارستان ساسان تهران، تو را در آمبولانس نهادیم. من ایستاده بودم و بر شانههای آیدین گریه میکردم. دو گیتی بر سرم آوار بود.”
*حورا خاکدامن/کیوریتور و منتقد هنری
فیروز شیروانلو اولین کیوریتور ایران؛ آنکه جان در گرو ساختن فرهنگ و هنر داشت