مادر خانه چادرش را محکمتر روی شانههایش کشید و به بچهها که با شور و شوق در صندوق عقب ماشین نشسته بودند، لبخند زد. قرار نبود همهشان سوار شوند، اما مگر میشد سیزدهبدر را در خانه ماند؟ برادرش اصرار کرده بود که “حالا یه کم سختی بکشیم، ولی مهم اینه که بریم بیرون!” مادر، خواهر و بچهها، هر طور که بود، کنار هم در صندوق عقب جا شدند. ماشین با تکانی کوتاه به راه افتاد، میان سیل مردمی که با سبدهای حصیری، قابلمههای بزرگ و چایسازهای زغالی، آمادهٔ خوشگذرانی بودند.
بچهها در میان خندههای کودکانهشان به رهگذران دست تکان میدادند. مادر، با آن چادر مشکی قدیمی، تسبیحی را میان انگشتانش میچرخاند و زیر لب دعا میخواند. او هیچوقت از شلوغی خوشش نمیآمد، اما در این روز، کنار خانواده بودن از هر چیز مهمتر بود.
وقتی به پارک سرسبزی در حاشیهٔ شهر رسیدند، با خوشحالی نفسی کشید. زمین هنوز خیس از بارانهای بهاری بود، اما چه باک! نان سنگک، پنیر محلی و سبزی تازهای که از صبح زود خریده بودند، در دستمالی پیچیده در انتظار باز شدن بود. مادر آرام کنار درختی نشست و نگاهش را به گرههایی که دختران جوان به سبزهها میزدند، دوخت.
برادر آتش کوچکی روشن کرد و بوی دود در هوا پیچید. بچهها جیغکشان روی چمنها میدویدند و او خیره به آسمان نیمهابری، دلش را به سالی بهتر، بیدغدغهتر و پر از خنده سپرد.
*حورا خاکدامن/کیوریتور و ژورنالیست هنری