این عکس پسرک پشت فرمان نشسته، کت و شلوار رسمی به تن دارد و کلاه بر سر گذاشته است؛ گویی قرار است سفری مهم را رهبری کند. نگاهش به جلوست، محکم و مصمم، اما ته چشمانش ذوقی کودکانه برق میزند. دستش را بر فرمان گذاشته، انگار که آیندهای را در آن میبیند که در آن، روزی واقعاً راننده خواهد شد، شاید یک ماجراجو، شاید یک کاشف. او خودش را در خیابانهای پرهیاهو تصور میکند، با نسیمی که صورتش را نوازش میدهد و سرنوشتش را که به دستهای خودش سپرده است.
آن پایین، دو پسر دیگر، در دو سوی دختربچهای که با دامن چیندار و پالتوی دکمهدارش بوی شادی و گرما میدهد، دستهایشان را به دور او حلقه کردهاند؛ گویی که میخواهند او را از سرمای دنیا حفظ کنند. دختربچهای که لبخندش بیدغدغه است، لبخندی که انگار میداند این لحظه برای همیشه در قاب زمان باقی خواهد ماند.
سگ کوچک در گوشهای نشسته، آرام و باوقار، انگار که او نیز عضوی از این ماجراست. در این قاب کهنه، خیابانی نیست، ماشینی در حرکت نیست، اما در دل این بچهها، سفری آغاز شده است؛ سفری به سوی رؤیاهای شیرین کودکانهشان، به سوی دنیایی که در آن هیچ چیز غیرممکن نیست.
شاید آن روز، سفرشان کوتاه بود، شاید ماشین هرگز روشن نشد، اما تصویرشان جاودانه شد. و شاید، در دل همین عکس، هنوز در جادهای بیانتها، به سمت افقی پر از نور میروند.
*حورا خاکدامن/کیوریتور و ژورنالیست هنری